شهربزرگ

ساخت وبلاگ
یكى از یاران رسول خدا (ص) فقیر شد. خدمت رسول خدا آمد و شرح حال خود را بیان كرد. پیغمبر فرمودند : برو هر چه در منزل دارى اگر چه كم ارزش هم باشد بیاور! آن مرد انصار رفت و طاقه اى گلیم و كاسه اى را خدمت پیغمبر آورد. حضرت آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمودند: چه كسى اینها را از من مى خرد؟ مردى گفت : من آنها را به یك درهم خریدارم . حضرت فرمودند: كسى نیست كه بیشتر بخرد! مرد دیگرى گفت : من به دو درهم مى خرم . پیغمبر به ایشان فروخت و فرمودند: اینها مال تو است . آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار داد و فرمودند: با یك درهم غذایى براى خانواده ات تهیه كن و با درهم دیگر تبرى خریدارى كن و او نیز به دستور پیغمبر عمل كرد. تبرى خرید و خدمت پیغمبر آورد. حضرت فرمودند: این تبر را بردار و به بیابان برو و با آن هیزم بشكن و هر چه بود ریز و درشت و تر و خشك همه را جمع كن ، در بازار بفروش . مرد به فرمایشات رسول خدا عمل كرد. مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتیجه وضع زندگى او بهتر شد. پیغمبر گرامى به او فرمودند: این بهتر از آن است كه روز قیامت بیایى در حالى كه در سیمایت علامت زخم صدقه باشد. شهربزرگ...
ما را در سایت شهربزرگ دنبال می کنید

برچسب : داستان های آموزنده ‏‎,‎داستان اصحاب پیامبر‎,‎فضیلت کار حلال‎,‎قباحت سوال گری‎,‎فقر, نویسنده : محمدکامل دانشیار shahrebuzurg بازدید : 198 تاريخ : جمعه 17 آبان 1392 ساعت: 22:17

یكى از یاران رسول خدا (ص) فقیر شد. خدمت رسول خدا آمد و شرح حال خود را بیان كرد. پیغمبر فرمودند : برو هر چه در منزل دارى اگر چه كم ارزش هم باشد بیاور! آن مرد انصار رفت و طاقه اى گلیم و كاسه اى را خدمت پیغمبر آورد. حضرت آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمودند: چه كسى اینها را از من مى خرد؟ مردى گفت : من آنها را به یك درهم خریدارم . حضرت فرمودند: كسى نیست كه بیشتر بخرد! مرد دیگرى گفت : من به دو درهم مى خرم . پیغمبر به ایشان فروخت و فرمودند: اینها مال تو است . آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار داد و فرمودند: با یك درهم غذایى براى خانواده ات تهیه كن و با درهم دیگر تبرى خریدارى كن و او نیز به دستور پیغمبر عمل كرد. تبرى خرید و خدمت پیغمبر آورد. حضرت فرمودند: این تبر را بردار و به بیابان برو و با آن هیزم بشكن و هر چه بود ریز و درشت و تر و خشك همه را جمع كن ، در بازار بفروش . مرد به فرمایشات رسول خدا عمل كرد. مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتیجه وضع زندگى او بهتر شد. پیغمبر گرامى به او فرمودند: این بهتر از آن است كه روز قیامت بیایى در حالى كه در سیمایت علامت زخم صدقه باشد. شهربزرگ...
ما را در سایت شهربزرگ دنبال می کنید

برچسب : داستان های آموزنده ‏‎,‎داستان اصحاب پیامبر‎,‎فضیلت کار حلال‎,‎قباحت سوال گری‎,‎فقر, نویسنده : محمدکامل دانشیار shahrebuzurg بازدید : 184 تاريخ : جمعه 17 آبان 1392 ساعت: 22:16

اصمعی وزیر مامون می گوید: روزی برای شکار به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم به این فکر بودم که کجا بروم و چکار کنم. چشمم به خیمه ای افتاد. به سوی خیمه روان شدم، دیدم زنی جوان و با حجابی در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجازه ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه اش در مال شوهر تصرف نکند) اما مقداری شیر دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می دهم. شما بخورید، من نهار نمی خورم. شیر را آورد و من خوردم. یکی – دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد. زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه. پیرمردی سیاه سوار بر شتر آمد. پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید. پیرمرد، بداخلاقی می کرد و نق می زد، ولی زن می خندید و تبسم می کرد و با او حرف می زد. این مرد از بس به این زن بداخلاقی کرد من دیگر نتوانستم در خیمه بمانم و آفتاب داغ را ترجیح دادم. بلند شدم و خداحافظی کردم. مرد اعتنا نکرد، با روی ترشی جواب خداحافظی را داد، اما زن به مشایعت من آمد. وقتی آمد مرا مشایعت کند، مرا شناخت که اصمعی وزیر مامون هستم. من به او گفتم: خانم، حیف تو نیست که جمال و زیبایی و جوانی خود را به پای این پیرمرد سیاه بد اخلاق فنا کردی؟ آخر به چه چیز او دل خوش کردی، به جمال و جوانیش ؟! ثروتش؟! تا این جملات را از من شنید، دیدم رنگش تغییر کرد. این زنی که این همه با اخلاق بود با عصبانیت به من گفت: حیف تو نیست می خواهی بین من و شوهرم اختلاف بیندازی. چون زن دید من خیلی ناراحت شدم، خواست مرا دلداری دهد و گفت: اصمعی دنیا می گذرد، خواه وسط بیابان باشم، خواه در قصر، خواه در رفاه و آسایش، خواه در رنج و سختی. اصمعی، امروز گذشت. من که دربیابان بودم گذشت و اگر وسط قصر هم می بودم باز می گذشت. اصمعی، یک چیز نمی گذرد و آن آخرت است. اصمعی من یک روایت از پیامبر اکرم(ص) شنیدم و می خواهم به آن عمل کنم. آن حضرت فرمود: ایمان نصفه الصبر و نصفه الشکر.(ایمان را نصفش صبر است و نصفش شکر) اصمعی، من در بیابان به بداخلاقی و تند خویی و زشتی شوهرم صبر می کنم و به شکرانه جمال و جوانی و سلامتی که خدا به من عنایت فرمود، به این مرد خدمت می کنم که ایمانم کامل شود. شهربزرگ...
ما را در سایت شهربزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمدکامل دانشیار shahrebuzurg بازدید : 175 تاريخ : جمعه 17 آبان 1392 ساعت: 19:38

اصمعی وزیر مامون می گوید: روزی برای شکار به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم به این فکر بودم که کجا بروم و چکار کنم. چشمم به خیمه ای افتاد. به سوی خیمه روان شدم، دیدم زنی جوان و با حجابی در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجازه ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه اش در مال شوهر تصرف نکند) اما مقداری شیر دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می دهم. شما بخورید، من نهار نمی خورم. شیر را آورد و من خوردم. یکی – دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد. زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه. پیرمردی سیاه سوار بر شتر آمد. پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید. پیرمرد، بداخلاقی می کرد و نق می زد، ولی زن می خندید و تبسم می کرد و با او حرف می زد. این مرد از بس به این زن بداخلاقی کرد من دیگر نتوانستم در خیمه بمانم و آفتاب داغ را ترجیح دادم. بلند شدم و خداحافظی کردم. مرد اعتنا نکرد، با روی ترشی جواب خداحافظی را داد، اما زن به مشایعت من آمد. وقتی آمد مرا مشایعت کند، مرا شناخت که اصمعی وزیر مامون هستم. من به او گفتم: خانم، حیف تو نیست که جمال و زیبایی و جوانی خود را به پای این پیرمرد سیاه بد اخلاق فنا کردی؟ آخر به چه چیز او دل خوش کردی، به جمال و جوانیش ؟! ثروتش؟! تا این جملات را از من شنید، دیدم رنگش تغییر کرد. این زنی که این همه با اخلاق بود با عصبانیت به من گفت: حیف تو نیست می خواهی بین من و شوهرم اختلاف بیندازی. چون زن دید من خیلی ناراحت شدم، خواست مرا دلداری دهد و گفت: اصمعی دنیا می گذرد، خواه وسط بیابان باشم، خواه در قصر، خواه در رفاه و آسایش، خواه در رنج و سختی. اصمعی، امروز گذشت. من که دربیابان بودم گذشت و اگر وسط قصر هم می بودم باز می گذشت. اصمعی، یک چیز نمی گذرد و آن آخرت است. اصمعی من یک روایت از پیامبر اکرم(ص) شنیدم و می خواهم به آن عمل کنم. آن حضرت فرمود: ایمان نصفه الصبر و نصفه الشکر.(ایمان را نصفش صبر است و نصفش شکر) اصمعی، من در بیابان به بداخلاقی و تند خویی و زشتی شوهرم صبر می کنم و به شکرانه جمال و جوانی و سلامتی که خدا به من عنایت فرمود، به این مرد خدمت می کنم که ایمانم کامل شود. شهربزرگ...
ما را در سایت شهربزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمدکامل دانشیار shahrebuzurg بازدید : 180 تاريخ : 17 آبان 1392 ساعت: 19:27

آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟ آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش. پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد. شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند. حاکم پرسید : علت طلاق؟ آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره. حاکم پرسید:دیگه چی؟ آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه. حاکم پرسید:دیگه چی؟ آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله. حاکم پرسید:دیگه چی؟ آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است. حاکم پرسید:دیگه چی؟ آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه. حاکم پرسید:دیگه چی؟ آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه. حاکم پرسید:دیگه چی؟ آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی. حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟ الاغ گفت: آره. حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟ الاغ گفت: واسه اینکه من خرم. حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد. نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید. نتیجه گیری عاشقانه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند. شهربزرگ...
ما را در سایت شهربزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمدکامل دانشیار shahrebuzurg بازدید : 187 تاريخ : دوشنبه 15 مهر 1392 ساعت: 11:32

از سال 249 تا 251 میلادی پادشاهی به نام دقیانوس در کشور روم وشهر اُفسوس زندگی میکرد.وی مغرور جاه وجلال خود بود وخود را خدای مردم میدانست وآنها را به پرستش خود وبتها دعوت میکرد وهرکس نمیپذیرفت اعدامش میکرد.او6 وزیر داشت که 3 نفر از آنها به نامهای تملیخا،مکسلمینا ومیشیلینا در طرف راستش و3 نفر دیگر به نامهای مرنوس،دیرنوس وشاذریوس در طرف چپش می نشستند ودقیانوس برای اداره امور از آنها مشورت میگرفت.دقیانوس در سال 1روز را عید میگرفت وجشن مفصلی توسط مردم بر پا میشد.در یکی از سالها یکی از فرماندهان به او خبر داد که ایران در حال لشکر کشی به سمت ما میباشد.دقیانوس از این خبر به لرزه افتاد طوری که تاج از سرش افتاد .یکی از وزیران که تملیخا نام داشت با دیدن ایم منظره با خود گفت چگونه ممکن است خدا اینگونه بترسد؟ این 6 وزیر هر روز در خانه یکی از خودشان جلساتی میگرفتند وآنروز نیز تملیخا میزبان بود.در زمان مهمانی دوستان متوجه شدند که تملیخا ناراحت است .وقتی دلیلش را از او پرسیدند سخن از نظم آفرینش ونیز قدرت چرخاننده آنها کرد وسوالاتی در مورد آفرینش انسان و.... نمود وگفت که همه اینها آفریننده ای دارد.این سخنان بر دل وجان دوستانش نشست وآنها تملیخا را مورد مهر ومحبت خود قرار دادند وحق را به اودادند. تملیخا برخواست و محصولات خرمای خود را فروخت وتصمیم گرفت برای رهایی از شرک وبت پرستی ونیز ظلم وستم دقیانوس از شهر فرار کند.بنابراین او و تمامی این 6 نفر شهر را رها کردندوبه طرف بیابان حرکت نمودند. زمانیکه حدود 1فرسخ راه رفته بودند تملیخا به آنها گفت:برادران زمان پادشاهی و وزارت گذشت،راه خدا را با این اسبهای گرانقیمت نمی توان پیمود،پیاده شوید تا این را را پیاده طی کنیم،شاید خداوند گشایشی در کار فروبسته ما کند.آنها مسافت زیادی را پیاده پیمودند تا به چوپانی رسده واز او تقاضای شیر وآب کردند.چوپان نیز از آنها پذیرایی کرد وبه آنها گفت:از چهره هایتان معلوم است که از بزرگان هستید واز ظلم دقیانوس فرار کرده اید! آنها نیز ماجرا را برای چوپان گفتند وچوپان نیز با آنها همراه شد.سگ چوپان نیز به همراه آنها رفت وآنها هرچه کردند سگ برگردد سگ باز دنبال آنها رفت وسرانجام نیز به حرف آمد وگفت:مرا رها کنید تا در این راه محافظ شما باشم.آنها شب هنگام به کوهی رسید ند که دربالای آن غاری بودودر کنار غار چشمه ودرختان میوه ای بود که از آن خوردند وآشامیدند و سپس وارد غار شده وبه استراحت پرداختند.در این هنگام به دستور خداوند فرشته مرگ روح آنها را قبض نمود وخواب عمیقی برآنها مسلط شد. دقیانوس پس از اتمام جشن به قصر خود رفت واز غیبت آنها آگاه شد ولشکر عظیمی را برای جستجوی آنها فرستاد.لشکریان رد پای آنها را تا غار گرفته وآنها را در درون غار مشاهده کردند در حالیکه همگی خوابیده بودند.به دستور دقیانوس درب غار را بستند تا غار قبر آنها شود.... 309 سال قمری از این واقعه گذشت وحکومت دقیانوس نابود شد وهمه چیز دگرگون شد.اصحابکهف)غار( به اراده خداوند بعد از این خواب طولانی بیدار شدند وبا مشاهده خورشید گفتند:گویا یک روز یا نصف روز را خوابیده ایم!!! آنها برای رفع ضعف وگرسنگی یک نفر را که همان تملیخا بود برای خرید آب وغذا به طرف شهر فرستادند.تملیخا بعد از ورود به شهر دید که همه چیز تغییر کرده است وحتی لباس مردم و لهجه آنها نیز عوض شده است ونیز پرچمی را مشاهده کرد که روی آن نوشته شده بود :لااله الا الله محمد رسول الله او که حیران شده بود به یک نانوائی مراجعه کرد تا نانی بخرد.تملیخا نام شهر را پرسید ونانوا جواب داد:افسوس.تملیخا اسم شاه را پرسید ونانوا جواب داد: عبدالرحمن سپس سکه ای به او داد تا نان بخرد،نانوا بعد از دیدن سکه فهمید که این سکه قدیمی است وبه تملیخا گفت که تو گنجی پیدا کرده ای؟جواب تملیخا منفی بود وتوضیحات او نیز نانوا را قانع نکرد بنابراین او را به نزد شاه برد وماجرا را برایش بازگوکرد. پادشاه بعد از شنیدن ماجرا به تملیخا گفت که طبق گفته عیسی تو میتوانی خمس این گنج را بدهی وبروی اما تملیخا بازهم سر حرف اول خود ماند ودر نتیجه مجبور شد کل ماجرا را برای شاه تعریف کند. شاه برای اینکه یقین کند او راست میگوید از او سراغ خانه اش را گرفت وتملیخا شاه را به خانه اش برد ودرب خانه را زد.پیرمردی از خانه بیرون آمد وشاه به او گفت که این مرد ادعا میکند تملیخا است وصاحب این خانه است.پیرمرد بعد از شنیدن ماجرا به پای تملیخا افتاد وگفت که به خدا قسم او جد من است وتمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد.شاه بعد از شنیدن ماجرا از اسب پیاده شد وتملیخا را در آغوش گرفت وسراغ بقیه دوستانش را گرفت.آنها به اتفاق به طرف غار حرکت کردند وکمی جلوتر از بقیه تملیخا به طرف غار رفت تا دوستانش را از این ماجرا آگاه نماید تا باعث ترس ودلهره آنان نشود.وقتیکه تملیخا وارد غار شد دوستانش به سبب اینکه او گرفتار دقیانوس نشده در آغوشش گرفتند،اما تملیخا به آنها گفت که دقیانوس سالها پیش مرده وما 309 سال در این غار خوابیده بودیم واکنون نیز شاه ومردم برای دیدن ما آمده اند. دوستان به او گفتند :آیا میخواهی ما را سبب فتنه وکشمکش جهانیان قرار دهی؟آنها به انفاق تصمیم گرفتند که از خدا بخواهند که مجددا روحشان را قبض نماید وخداوند نیز دعایشان را مستجاب کرد ودرب غار نیز پوشیده شد.زمانیکه شاه وهمراهان به در غار رسید ند اثری از آنها ندیدند ودر غار را پیدا نکردند اما به احترام آنها مسجدی در کنار غار تاسیس نمودند. منابع قرآنی: سورهکهفاز آیه 14 به بعد شهربزرگ...
ما را در سایت شهربزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمدکامل دانشیار shahrebuzurg بازدید : 190 تاريخ : يکشنبه 14 مهر 1392 ساعت: 16:38

چگونه دوست واقعی خود را بشناسیم ؟ یک دوست معمولی هیچگاه نمی تواند گریه تو را ببیند . یک دوست واقعی شانه های ش از گریه های تو تر می شود . یک دوست معمولی یک جعبه شکلات برای مهمانی تو می آورد . یک دوست واقعی زودتر به کمک تو می آید و تا دیر وقت برای تمیز کردن می ماند . یک دوست معمولی از دیر تماس گرفتن تو دلگیر و ناراحت می شود . یک دوست واقعی می پرسد چرا نتوانستی زودتر تماس بگیری؟ یک دوست معمولی دوست دارد به مشکلات تو گوش دهد . یک دوست واقعی سعی در حل آنها می کند . یک دوست معمولی مانند یک مهمان عمل می کند و منتظر می شود از او پذیرایی شود . یک دوست واقعی به سوی یخچال رفته و از خود پذیرایی می کند . یک دوست معمولی می پندارد که دوستی شما بعد از یک مرافعه تمام می شود . یک دوست واقعی می داند که بعد از یک مرافعه دوستی شما محکم تر می شود . یک دوست واقعی کسی است که وقتی همه تو را ترک کردند با تو می ماند . شهربزرگ...
ما را در سایت شهربزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمدکامل دانشیار shahrebuzurg بازدید : 204 تاريخ : شنبه 13 مهر 1392 ساعت: 18:35

دانشمندان درباره انواع مختلف مورچه ها مطالعه كرده و به این نتیجه رسیده اند كه هر نوع مورچه ای طریقه مخصوصی در پیدا كردن راه لانه اش دارد. مثلاً بعضی از مورچه ها از طریقه نشانه گذاری در روی زمین استفاده می كنند، یعنی وقتی لان... - شهربزرگ...
ما را در سایت شهربزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمدکامل دانشیار shahrebuzurg بازدید : 207 تاريخ : شنبه 13 مهر 1392 ساعت: 16:32

روزی مرگ به سراغ مردی رفت و گفت :"امروز آخرین روز توست." مرد:"اما من آماده نیستم!" مرگ:"امروز اسم تو اولین نفر در لیست من است." مرد:" خوب،پس بیا بشین تا قبل از رفتن با هم قهوه ای بخوریم." مرگ:" حتما." مرد به مرگ قهوه داد و در قهوه او چند قرص خواب ریخت. مرگ قهوه را خورد و به خواب عمیقی فرو رفت. مرد لیست او را برداشت و اسم خودش را از اول لیست حذف کرد و در آخر لیست قرار داد. هنگامی که مرگ بیدار شد گفت:"تو امروز با من خیلی مهربان بودی برای جبران مهربانی تو امروز کارم را از آخر لیست آغاز میکنم." نتیجه "بعضی از چیزها در سرنوشت تو نوشته شده اند ،مهم نیست چقدر سخت تلاش برای تغییر آنها کنی ،اما هرگز تغییر نخواهند کرد شهربزرگ...
ما را در سایت شهربزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمدکامل دانشیار shahrebuzurg بازدید : 207 تاريخ : شنبه 13 مهر 1392 ساعت: 16:26

Now, you do not require any mobile charger... to charge your mobiles. Only there is need to use green leaf of peepal)Ficus religiosa( tree and after some time your mobile will get charged. No soon the... people came to lea this development, they tested it and found encouraging results. If your mobile has been discharged and you are inside a jungle then you need not to use any charger. You Should pluck two peepal)Ficus religiosa( leaves and your work would be done. It is very good idea and easy to charge your mobile. You would have to open your mobile battery and connect it with peepal leaf. After that without shaking mobile set you should set the battery in your mobile set. After some time your mobile would be charged. Though it is unbelievable but as soon as the residents of Chitrakoot,Nepal. came to know about the discovery they could not believe the news. But when they saw it practically then the incident proved true. Now hundreds of mobile holders are using this technique and charging their mobiles. Whereas according to the botanists, it is just changing mutual energy into electrical energy power can be saved in battery. Similarly, it is also possible. They said that it is the subject of research. Step by Step guide to charge your mobile battery using peepal leaf:- 1- Open your mobile cover 2- Take out your battery 3- Take two to three fresh leaves of peepal/pipal/ashwattha tree 4- Touch the stub of these leaves on your mobile battery terminal for a minute 5- Clean the mobile battery terminal with the soft cloth 6- Put your battery again in your mobile and switch it on 7- Now you can see the result 8- If required repeat the process with fresh leaves. شهربزرگ...
ما را در سایت شهربزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمدکامل دانشیار shahrebuzurg بازدید : 208 تاريخ : شنبه 13 مهر 1392 ساعت: 16:22